ای بابا دل و دماغ ندارم
نمی دونید چقدر این روزها زهرا داره اذیتم می کنه باباش یک هفته ی برای سفر و کارش رفته تهران امروز برای این دست به قلم شدم که دو سه روزی هست هی بابا جون می گه ولی امشب مثل بزرگترها بغض کرده بود یهو از خواب بیدار شد و با هق هق گریه و بغض به گلو می گفت بگو باباجون بیاد وقتی باباش زنگ زدم قهر کرده بود و حرف نمی زد و فقط گریه می کرد و به بالشت باباش می زد و می گفت بگو باباجون بیاد اینجا من خدایی خیلی دلم سوخت جالب تر از اون وقتی خاله اش برای اینکه اونو ساکت کنه حواسشو پرت می کرد یهو با گریه گفت بگو باباجون بیاد منو ببره تاب تاب عباسی بمونه که این روزها به خاطر اینکه دلتنگی نکنه من مادام اونو تاب ...